باید می رفتیم ؛چاره ای نبود .اما همه ما را منع می کردند که :
خطرناک است ؛و جاده پر از گرگ ؛ اگر سرما شما را نکشد گرگ ها حتما شما را تکه تکه می کنند .
ولی باید میرفتیم .برف شدیدی باریده بود وباعث شده بود جاده ها بسته شو.ند و هیچ ماشینی نمی توانست رفت و آمدکند . فاصله تا جاده ی اصلی هم خیلی زیاد بود ولی خوب باید می رفتیم .
چهار نفر بودیم سه زن و یک مرد ؛آماده ی حرکت شدیم .
من و نامزدم که سرباز بود و باید خودش را معرفی میکرد و چاره ای برای رفتن نداشتیم و دو معلم خانم که نمی خواستند در روستا بمانند و با ما همراه شده بوند گروه کوچک ما را تشکیل می دادند.
اهالی دهکده وفتی از منصرف کردن ما ناامید شدند برایمان چند تا چکمه ی پلاستیکی بلند که تا بالای زانوهایمان بود؛ آوردند و دعایشان بدرقه ی راهمان شد . صاحبخانه برای ما آیینه و قرآن آورد و در حالیکه ما را از زیر آن عیور میداد گفت :
خدا کند سالم به شهر برسید!!!!
ما هم بی خیال از آنچه در انتظار ماست خود را به دل کوهستان زدیم .
در ابتدا ما که بچه های شهر بودیم وآن همه برف را یک جا ندیده بودیم برایمان همه چیز جالب می آمد.اما یواش یواش که به پیچ ها و سراشیبی های تند رسیدیم آن شادی اولیه جایش را به خستگی و سرما داد .
کوهستان یخ رده با آن سکوت سنگینش هر لحظه برای ما ترسناک تر میشد . خصوصا اینکه دوباره بارش برف شروع شده بود و ما جلوی پای خودمان را هم به راحتی نمی توانستیم ببینیم .
و تازه متوجه شدیم که چرا آن چکمه های بلند را به ماداده اند .
در کوهسنان به علت پستی و بلندی گاهی قسمتهایی بود که تا بالای زانو در برف فرو می رفتیم . یک بار که داشتیم با سختی زیادی جلو می رفتیم صدای کمک یکی از همکاران موجب شد تا به طرف او برگردم از چیزی که دیدم خنده ام گرفته بود .او تا زیربغلش درون برف فرو رفته بود و ققط دستان و سرش بیرون بود . التماس میکرد که او را از آن چاله ی برفی بیرون بیاوریم . من و همکار دیگرم با سختی زیادی توانستیم او را از آن چاله در بیاوریم .و این مسئله موجب شد که یواشتر از قبل قدم برداریم و با چوب زمین زیر پایمان را امتحان کنیم.
سرما تا مغز استخوان رسوخ میکرد و دندانهایمان به شدت به هم میخورد اما ای کاشک قضیه به همین سادگی ختم میشد .
گرگها !!!
بله صدای گرگ ها بود که در دل کوهستان ما راتا سرحد مرگ ترسانده بود .
صدا در دل آن کوهستان می پیچید و ما نمی دانستیم که از کدام سمت است برای همین فقط به سرعت خودمان اضافه کردیم و در آن برف سنگین تمام قدرتمان را به پاهایمان منتقل کردیم . اما فایده ای نداشت سرعت پیشروی ما خیلی کم بود باید معجزه میشد .
یکی ار خانم ها از ترسش شروع به گریه کرده بود و مدام می گفت :
اشتباه کردم چرا من با شما آمدم .او خیلی سردش شده بود و توان خودش را از دست داده بود
حدود سه ساعت بود که در میان برف و سرما با طبیعت وحشی دست و پنچه نرم می کردیم . حتی نمی شدیک آتش کوچک هم درست کرد چون تا چشم کار میکرد کوه بود و برف و هیچ پناهگاهی نمی توانستیم بیابیم
ناامیدانه و با دلی پر از وحشت جلو می رفتیم
سرما و صدای زوزه ی گرگ که در دل کوه می پیچید کم بود که صدای پارس سگ هم به آنها اضافه شد . با این تفاوت که پارس سگ ها هر لحظه بلندتر و نزدیکترمی شد فکر اینکه اسیر یک گله سگ وحشی شده باشیم ما را حسابی به وحشت انداخته بود و هر کدام چوبدستی خودمان را محکمتردر دستمان فشار می دادیم و منتظر بودیم نا از خودمان دفاع کنیم .
سگها از دور خودشان را به ما نشان دادند . چند سگ بودند که از دامنه ی کوه مدام بالا و پایین می پریدند
یوااش یواش جرینگ جرینگ زنگوله ها ی یک گاری اسبی که از دور خرامان خرامان خودش را به سمت ما می کشاند نور امید را به دل ما تاباند. و متوجه شدیم که این سگها برای مراقبت از آن گاری و افراد آن است که اینطور خود را به این سمت و آن سمت می زنند .
با حضور آنها سکوت سرد کوهستان شکسته شد .
با خوشحالی کناری ایستادیم تا آنها که از یکی از پیچ های جاده آزام بالا می آمدند به ما برسند .
یگ گاری بود کهدو اسب فهوه ای رنگ آن را به دنبال خود می کشاند و در روی این گاری چوبی چند نفر که خود را در میان پوستین های ظخیم پوشانده بودند مشاهده می شد
اسبها در حالیکه بخار از دهانشان بیرون میزد خودشان را به چابکی در میان برف به جلو می کشاند و در اطراف گاری چند سگ گله به جست و خیز مشغول بودند .
سگ ها بسیاز قوی بودند و برای دفاغ در مقابل گرگ ها کاملا مجهز
آنها قلاده هایی بزرگ از میخ های درشت به گردن داشتند که اگر گرگ حمله می کرد این سگ ها با این قلاده های میخی به سمت آنها هجوم می برند و در واقع این میخهای بزرگ نقش بزرگی در دور کردن گرگ از سگ داشتند .
با پیوستن گاری و سگ ها به گروه ما تا حد زیادی آرامش خود را به دست آوردیم و با صحبنی که با آن افراد داشتیم متوجه شدیم که بیماری بد حال زل دارند برای درمان به سمت شهر می برند و ناگزیر بودند که در میان آن برف و یخبندان حرکت کنند .
ما نیز به دنبال این قرشتگان نجات خود پا در میان جای چرخ های گاری گذاشته و به سرعت دنبالشان حرکت کردیم و بالاخره پس از شش ساعت پیاده روی به روستای بزرگی نزدیک جاده رسیدیم .
ولی رودخانه ی سر راهمان ؟!
در همین فکر بودیم که تراکتوری به ما نزدیک شد و چون راننده گروه سرما زده ی ما را دید اشاره کردکه سوار شویم .
تا آن روز نمی دانستم که تزاکتور سواری چه حالی می دهد آن هم در دل رودخانه ای سرد و یخ زده .
سواری خاطره بز انگیزی بر روی چرخ های تراکتور بود . خصوصا آن تکانهای شدیدی که در بسترسنگی رودخانه به ما میداد وما جای دست برای نگه داشتن خود نداشتیم و مجبوربودیم مثل زالو به هر جای آن ماشین چنگ برنیم تا داخل آب سقوط نکنیم . بلاخزه روستای مایان و رودخانه ی بزرگ آن را پشت سر گذاشتیم و نوانستیم وانتی را پیدا کنیم که تا لب جاده می رفت . با شادی همه پشت وانت نشستیم و نیم ساعت در میان سوز و سرما وانت سواری کردیم تا به جاده رسیدیم . اما سفر ما هنوز تمام نشده بود باید ماشینی برای مشهد می گرفتیم .
در میان جاده ی یخی و خلوت کسی حاضر نبود ما را سوار کند مگر اتوبوس !!!
یک ساعتی معطل ماندیم تا عاقبت اتوبوسی ما را سوار کرد .
وبا تاریکی شب بود که به خانه رسیدیم اما چه رسیدنی !!!
دچار سرما زدگی شده بودم .
حالم خیلی بد شده بود . تمام بدنم در سرما یخ زده بود و در حالیکه گرم نمی شدم و انگشتان دست و پایم کاملا کرخ شده بود خودم را در میان پتویی پیچانده بودم و از کنار بخاری تکان نمی خوردم احساس میکردم که پوست صورتم دارد می ترکد حال اسف باری داشتم . و دنیای توهم بدی را آن شب پشت سر گذاشتم .
آن روز نردیک 10 ساعت پیاده روی در سرما داشتم و تجربه ای را که کسب کردم که تا عمر دارم از یاد نخواهم برد .فقط خوشا به حال آن کسانی که در میان برف گیر نکرده اند .
موضوع مطلب :